دو سه سال پیش بود یکی از فامیلای پدریم فوت کرده بود رفته بودیم برا خاکسپاریش
قرار بود با بابام یه گوسفند ببریم سره قبرستون تا قربونی کنن
تو فامیل فقط بابای من وانت داره
بدو بدو رسیدیم بابام یکم اینورو نگاه کرد یکم اونور نگاه کرد که طناب پیدا کنه دست و پای گوسفنده رو ببنده
هر چی گشت نبود بعد یه نگاه کرد به من گفت تو طناب باش
*gij_o_vij* *gij_o_vij*
منو گذاشت که گوسفند رو نگه دارم
منم سره گوسفند رو گذاشته بودم بین پاهام که نپره پایین و تکون نخوره
این گوسفنده هم هی جاشید و هی ریقید کفه وانت
*bi asab* *bi asab*
وسط مسیر گوشم شروع کرد به خاریدن
*fekr* *fekr*
یه لحظه دستمو که گرفته بودم به ماشین جدا کردم تا گوشمو بخارونم
همون لحظه بابام با صد و بیستا پیچید تو یه کوچه کف وانتم خیس بود لیز خوردم
و تا به خودم اومدم دیدم بجا اینکه سره گوسفنده بین پاهای من باشه سره من بین پاهای گوسفندس
اصن یه وضعی بود
اونقدر بد خوردم زمین که نزدیک بود گردن گوسفنده رو بشکنم
*narahat* *narahat*
ماشین پشتی یه پژو پارس بود که پشت وانت ما میومد
اون صحنه رو که دید نزدیک بود از خنده چپ کنه ماشینو
:khak: :khak:
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
اینم یه خاطره قدیم که دوباره اوردمش بالا تا بخونید
*ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪